چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۳

دو سه روزه يه خبري سخت فکرم رو مشغول کرده .جايي که جان آدمي ارزشي ندارد ۲۵ کودک بي گناه بدست دوتا جاني نسل چنگيزو افاغنه چه زجري رو تحمل کردند و چه مرگي بهشون تحميل شد زماني که مغول و افغان بر مرز ايران تاخت و به ناموس زنانمان تجاوز کرد ژن ناپاک خود را برايمان به ميراث گذاشت و هراز چند گاهي اين ژن در قالب خفاش شب ها . وحشت در شب ها . کرکس هاو...... خود مينمايد.بعد اينجا ميبينم که وقتي اتوبوس مدرسه توي خيابون اصلي وقتي مي ايسته که بچه ها پياده بشن. پشت سرش تا فاصله ۵۰ متري هيچ ماشيني جلوتر نمياد و مي ايسته حتي اگه يه صف طولاني ماشين بشه باز هم خونسردانه مي ايستن و يا وقتي آمبولانس ميخواد رد شه همه ميرن کنار مي ايستند ميبينم که چه ارزشي دارن آدما اونوقت يا شاملو ميفتم که ميگه : از مرگ هرگز نهراسيده ام هراس من باري مردن در سرزميني است که مزد گورکن بيش از جان آدمي باشد.

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

امروز رو با فردا عوض ميکنم پس هم نميگيرم .دوست دارم فردا رو چون دنبال تازه هاي تازه ام .دنبال اون چيزي که تکرار نباشه اون چيزي که اگه ازش گذشتي بازم دنبالش بگردي دنبال يک وجب خاک خوب .دنبال يک جرعه از هواش که بره تو تموم شريانم و بگرده و بره تو تموم ياخته هام و تازه کنه اين سر به مهر گذاشته بي آب و رنگ دلمو.

؛جخ امروز از مادر نزاده ام نه عمر جهان بر من گذشته است نزديکترين خاطره ام خاطره قرنهاست بارها به خونمان کشيده اند و تنها دست آورد کشتار نان پاره ئ بي قاتق سفره بي برکتمان بود ؛ وه چه دلنشين گفته اين شاملو....

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳

نشستم يه فال حافظ گرفتم اين اومد:
هر چند خسته دل و ناتوان شدم
هرگه ياد روي تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهاي همت خود کامروا شدم
اي گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات ميکند
هر چند کاينچنين شدم و آنچنان شدم
آن روز بر دلم در معني گشوده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام مي بکام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت بمن رسيد
ايمن ز شر فنته آخر زمان شدم
من پير سال و ماه نيم يار بيوفاست
بر من چو عمر ميگذرد پير از آن شدم
دوشم نويد داد عنايت که حافظا
بازآ که من بعفو گناهت ضمان شدم

......هنو هم او با ماست
......

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۳

خيلي دلم ميخواست الان ميتونستم کمدي الهي رو دوباره بخونم اما اينجا نميتونم پيدا کنم پس چيکار کنم ؟ ياد گرگ بيابان افتادم که در دهليزهاي دوزخ گم شده بود . توي تماشاخانه دنبال چي بود؟ تو ذهنم خداحافظ گاري کوپر اومد .چقدر ميرفت بالاي دو هزار متر و آدم ميشد .ميرفت زير دوهزار متر و گم ميشد. مگه آدم چيه ؟ مگه تو دهليزهاي دوزخ چي هست که با همه ترسش بازم ميريم توش گم ميشيم؟اگه احساس واقعي رو ميشد ديد ديگه اونوقت رازي وجود نداشت .......