پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴

يه چند وقتيه دارم تاريخ ايران از پيرنيا و اقبال رو ميخونم کجا بوديم چي بوديم چه کرديم حالا کجا هستيم چي شديم و چه ميکنيم خوندن تاريخ هميشه تلخه حتي اگه از خاطرات شيرينش بخونيم بازم تلخه چون دلمون ميخواد الان هم مثل اونموقع ها شيرين باشه اما نيست که تازه خيلي بدترش هم هست. بابا افتصاحه الان نه اصالتي ديگه ازمون مونده نه رشادتي همه چي رفت پي کارش..... بخصوص ماهايي که اومديم اينجا زودي درخت کاج رو علمش ميکنيم و کارت پستال مري کريسمس واسه هم ميفرستيم و کادو هامون رو ميذاريم زير درخت و ميشيم يه مسيحي مسلمان نماي آمريکايي ايراني نشان. تازه اگه رفيقه زنگ نزنه و کادو نده و درخت کاج نذاره بدمون هم مياد بابا ما ديگه کي هستيم!!

۷ نظر:

ناشناس گفت...

همیشه از دو جور کار خوشم نمیومده. کارهای تکراری و کارهای یکنواخت.
معلمی ظاهرش اینه که هرسال یه چیز رو به یه عده میگی. امتحان می گیری و تموم. اما در باطن تکراری نیست. اون یه عده هر سال یه جورن.
معلمی شاید یکنواخت به نظر برسه. اما با یه موضوع همیشه نمیشه یه جور برخورد کرد. هر دانش آموزی که شیطونی می کنه با یه برخورد خاص خودش تنبیه میشه.
فکر کنم شغلم مناسب روحیاتمه.
همین ویژگی های معلمیه که باعث میشه همیشه موضوع برای نوشتن باشه. معلمی تکراری و یکنواخت نیست.

ناشناس گفت...

masood
baba ma irania janbe nadarim!!!
fekresho bokon enja tu italy zano marde iarni vase effe umadan tu konserte irani ba ham dige italy harf mizadan unam ba lahje rashtishun

ناشناس گفت...

salam
مرسی به من سر زدید معلومه آدم ÷خته ای هستید .. اینو از نوشته هاتون میشه فهمید ........... براتون آرزوی موفقیت میکنم در شغلتون و زندگیتون

ناشناس گفت...

سلام . نگفتین الان کدوم کشورید . اهل کامنت گذاشتن هم که نیستید.

Maryam گفت...

shoma ke address veblogeton ro nadain to asemon comment bezaram:)

ناشناس گفت...

سلام
اولین بار هستش که وبلاگ شمارو میبینم
به نظرم خلاصه و چکیده میاد... کم نوشتید اما جملات کوتاهش هم جالبه... مثلاٌ تونجا که نوشتید خوندن تاریخ همیشه تلخ هستش... چه خوبش چه بدش... این حرف بسیار جالبی هست اگر چه کاملاٌ درست نیست و گاهی هم میتونه شیرینیش حس بشه... اما خوب این تلخیه خوندن تاریخ به نظرم اگر با حوصله و از منابع معتبر باشه.. بهترین داروست برای ما که میخوایم بهتر از این باشیم... اما افسوس که کم مطالعه میشه و گاهی هم به صورت فقط یه داستان دیده میشه... و افسوس که آدمها چقدر تجربی منش هستند و مثل اینکه باید دائم راههای بن بست رو همه بریم تا باور کنیم که بن بسته ... گاهی فکر میکنم...نوبغ واقعی آدمی اونجاست و به کسانی میشه گفت نابغه که میتونن قبل از اینکه به وضعیت بدی دچار شن کاملاٌ حس و باورش میکنن و فرصت دور شدن ازشو دارن و پیش از آنکه چیز ارزشمندی رو بدست بیارن عظمتش رو درک میکنن و با نهایت انگیزه به طرفش میرن...
و کنار این اگر که بتونیم به این نقطه برسیم که زندگی و خوشبختی احتمالی در اوون یک راه هستش نه یک مقصد... اینقدر نتیجه گرا نمیشدیم... و فقط همواره طی راه میکردیم... کمتر راهی در پیش پای آدمهای همواره رونده دوام میاره...

ناشناس گفت...

راستی اوون گلا هم برام جالب بود... من اصالتاٌ ملایری هستم.. و بالای کوه سرده ما این گلا درمیاد.. یادش به خیر یه بار تنهایی رفتمو گیر افتادم تو کوه... مرگ رو در یک قدمی خودم احساس کردم... اما قسمت بود بمونم... این گل برام خیلی خاطره انگیز هستش...