دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

درگاه

بر درگاهت نشسته بودم و منتظر

انتظاری به اندازه فصول زندگانیم

نیامدی و ندیدی خزانها ها را بر چهره ام

و ندیدی که چگونه دیدگانم را از گزند تیز و سرد برفها پاک نگه داشته بودم

و هرگز نیامدی

و من خسته از انتظار را

برای همیشه در فصل خزان جاگذاشتی

۲ نظر:

حقی گفت...

آخیش

چه رومانتیک

محمود گفت...

قشنگ

گزند تیز و سرد برفها...