دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳

سلام
چيز زيادي از خودم ندارم که بگم اما فکر کردم چقدر از همه اون چيزائي که دوست داشتم دور شدم از نوشتن و خوندن از فکر کردن درباره خودم و بقيه از آينه از آفتاب تغيير توي زندگي يه چيزائي رو ميگيره و يه چيزائي رو ميده من خيلي چيزاي خوب گرفتم که هيچوقت عوضشون نميکنم اما يه چيزائي رو هم نميتونم بگم از دست دادم بلکه ازشون دور شدم اما شايد بتونم با يه فرصتي دوباره بدستشون بيارم اينجا همه چي فرق ميکنه آدماش خونه هاش ماشيناش درختاش گلهاش حياطاش خيابوناش حتي پرنده هاش دلم تنگه سرو صداي گنجيشکاي خونمون شده اينجا هم خونمه اما ديگه نه تنهائي .من اونو قبول کردم و اون منو . يه پيمون بستيم و پاش واستاديم اولش هم واسه اون سخت بود هم واسه من اما داريم ياد ميگيريم که چه جوري ميشه خوب زندگي کرد دلم خيلي واسه مامان اينا دلتنگه بهش ميگم دلتنگي نکن اما بهم گوش نميده و گاهگاهي ورشو در مياره منم باهاش ميسازم .
نميتونم بگم کي ميام و چقده مينويسم اخه دارم زور ميزنم تايپ کنم چند سالي ميشه از تايپ دور بودم خدا کنه زود راه بيافتم .هنوز خيلي چيزا بايد ياد بگيرم .....

هیچ نظری موجود نیست: